جلال نوجوان را سریع و محکم در آغوش می گیرم و خداحافظی می کنم. کوچکترین عضو خانواده ماست که حالا در هند درس میخواند. دانش آموزست و بعد از رخصتی زمستانی در کابل دوباره به مکتب بر می گردد. هر دو بغض خویش را نادیده می گیریم و جدا می شویم.
مادرم به او به میدان هوایی می رود. با همهءما رفته است. ماه ها، سالها جدایی را از هر کدام ما تجربه کرده است. هر کدام ما در لحظهء نخستین جدایی از او اندکی شکسته ایم. او هم اندکی شکسته است. هر کدام ما شب ها با گریه به خواب رفته ایم. هر کدام ما بر این جدایی ناگزیر خشمگین بوده ایم.
من روزهای دانشجویی ام را به خاطر می آورم. گاهی هفته ها دلتنگی چون ابری سیاه روی زنده گی ام شناور می بود. بغض مهمان گلویم می ماند. نگاهم به دیگران و خانواده های شان حسرت آمیز بود. پدر بیمار بود و من دور. بارها کابوس از دست دادن او شبانه با گریه بیدارم می کرد. بعد از هر حملهء انتحاری در کابل، جانم به لب می آمد تا دوباره صدای مادر را از پشت تیلیفون می شنیدم.
سفر برای تحصیل. سفر برای کار. سفر برای مداوا. سفر از بیم جنگ. آواره گی، دلتنگی، رابطهء سنگین اندوه و سفر را، دو یا سه نسل افغان ها عمیق زنده گی کرده اند. آواره گی، چون جنگ و فقر، تجربهء مشترک مردم ماست.