حتی به این شهر وحشت زده بهار می آید. به این شهری که هنوز عزادارِ و شرمنده فرخنده و فرخنده هاست. بهار روی پنجره های ما می نشیند، گره از شال های ما می گشاید، با زلف ها بازی می کند. عطرِ بهار از پنجره عبور می کند و می نشیند کنارِ پیالهء چای، روی روزنامه، روی گردنِ یار. بهار با طعم بوسه ها می آمیزد و بازار بوسه راگرم می کند.
بهار شبانه می نشیند روی تن نمناک درخت ها و ناخواسته تو را مست می کند. بهار صبح گاهان حویلی را تسخیر می کند و همدست با کاکا باغبان، در گلدان های گل روی بالکن جلوه نمایی می کند.
نمیشود چشم روی بهار بست. بهار با نسیم، با باران، با حس خوش سبزه زیر پایت، به دنیایت نفوذ می کند.
چی می گوید بهار؟ می گوید فراموش کن؟ بی رحم باش؟ کور باش به همه شقاوتی که در این شهر نفس می کشد؟ بهار می گوید زنده گی کن. با همه وجود زنده گی کن. و نگذار بدی بر خوبی و زشتی بر زیبایی چیره شود. بهار می گوید تا نفس است،امکان خوبی خواهد بود. امکان دگرگونی، امکان روییدن و سر کشیدن و آراستن و چیره شدن بر شقاوت.
این امکان را به خاطر داشته باش.