۱۳۹۳ دی ۹, سه‌شنبه

آن زن کامل

به زن کامل می نگرم که دو سه چوکی آن طرف تر نشسته است. زنی که حتما هر روز به پدرش زنگ می زند. زنی که شالش اطو کشیده است، لبخندش بی نقص، چهره اش آرام. 
زنی که صبحانه های کامل می خورد، همیشه ابرویش چیده است و همیشه سر وقت می رسد.  زنی که یاد دارد رنگ ناخون بزند وکفش هایش  در بارانی ترین روزها، پاکیزه و براق است.

زنی که روزهای عید از خستگی نمی خوابد. زنی که همیشه از خویشاوندان احوال می  گیرد.  زنی که حتما ماه ها قبل برای سالگرهء محبوبش برنامه ریزی می کند.


زنی که از تصور مادر شدن نمی ترسد.  زنی که هر صبح ورزش می کند و حالا دو سال است که پشتو را نیز آموخته است.

زنی که با همهء مصروفیت هایش، وقت دارد. برای خانواده اش، محبوبش، دوستانش، بلاگش.

زنی که نان چاشت با خواهرش را دو هفته به عقب نینداخته است.

زنی که از تصور سفر نمی ترسد، چون منظم است و سفر کارش را به تعویق نخواهد انداخت. 

زنی که حتما دست پختش کم نظیر است، از آشپز خانه نمی هراسد و از عهدهء پاکیزه گی خانهء خود بر می آید.

زنی که مهمانی هایش شهرهء شهرند و  سلیقه اش در تزیین خانه مثال زدنی.

زنِ کامل، محبوبهء کامل نیز است. حتما هم راننده گی میداند و جلسه مدیریت می کند و هم همانند شوخ چشمان عهد سعدی و حافظ، طناز و عشوه گر است. 

زن کامل. 

من آن زن نیستم. من شاید هیچ وقت آن زن نباشم.

من یک زن معمولی ناکاملم. زنی که گاهی دیر می رسد. زنی که موهایش را وقتی به دفتر رسید شانه می زند. زنی که صبحانه اش چند دانه بیسکویت است. زنی که برایش مهم نیست پرده ها چه رنگی باشند و نمیداند طاقچه های خالی را با چی تزیین کند.

و خیلی وقت ها، من بر زن ناکاملی که منم خشمگینم.  خیلی روزها، من با حسرت و شتابان در پی نزدیک شدن به آن زن کاملی ام که از من دور می شودږ

اما امروز، میخواهم فقط یک زن معمولی ناکامل باشم و در این شهر خاک و دود،  در همسایگی هر روزهء درد و انتحار، تا آنجا که میتوانم، شادمان زنده گی کنم.