بهار.
بهار با صدای نامجو به اتاقم آمده است. از برابرم می گذرد. افسونگرانه به من می نگرد. نزدیک می آید. دستی روی موهای پریشانم می گذارد. شانه هایم را می بوسد.. باز با شیطنت می گریزد.
شادم. شادم و میدانم که بخشی از شادیم را مدیون مهر همه آنانی هستم که دوستم دارند. میدانم که پشتم به کوه مهر استوار است. میدانم که همه هستی ام اگر در پوششی از مهر نمی بود، زنده گی، کم زنده گی تر میبود.
این روزها، کار می کنم. دوستانم را می بینم. شب ها تا نیمه شب میخوانم. روزها، سبک و شناور می گذرند.
گاه گاهی، زمزمه های اطرافم غرقم می کنند. انتخابات، برنده، بازنده، حکومت آینده.
اما همین که کمی دور می ایستم تا نفس تازه کنم، جهان را با همهء پهنای شگفت آورش و با تاریخ کهنش به یاد می آورم و همه چیز جای خود را می یابد.