۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

"آنکه هلاک من همی خواهد و من سلامتش"

کنار هم نشسته بودیم و میان ما اندکی فاصله بود. دیگران هم بودند. فضای گفتگو خشک و سنگین بود ولی من  در چشمان او بارقه ای از شیطنت کودکانه می دیدم. دلم میخواست دستم را از فراز فاصله میان ما دراز کنم و دستش را در دست بگیرم. آرام. ناگهانی. غیر مترقبه. همان لحظه بود که همه دیوارهایی که میان ما ایستاده بودند را، حس کردم. دیوار های آهنین ترس، غرور، نا همدلی، نا آشنایی، مصلحت، فرهنگ. دیوارهای همیشه حاضر نامرئی. 
چیزی قلبم را پیچاند، بی رحمانه و محکم. دستم را آهسته مشت کردم. تو این را نمی بینی ولی حالا مدتیست که من با مشت های گره کرده زنده گی می کنم. مشت های گره کرده ی زیر پوست دستم. زیر آستینم. مشت های گره کرده پنهان.
 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

"هر بخیه ای به دل بزنم چیر می شود"

صبح زیبای بهاری در کابل. هدیه خدا به زمین. به ساکنان زمین. 
هوا معطر. دل من جایی میان متلاطم و شاد. 
همه جا را روفته اند و شسته اند و پاکیزه گی، در این خانه سلطنت می کند.
صدای پرنده گان. نزدیک. شیرین. امید بخش. 
با همه اینها، دلم، در پس پیراهن سفیدم، در پشت قفسه سینه ام، با بی قراری، خود زنی می کند و نا خواسته، اشکی پشت مژگان من... 
 
به سرنوشت دلم می اندیشم. "اگر لشکری گرد هم بیاوریم از دل شکستگان، من سپهسالارشان خواهم بود".
چای با طعم لیمو. شعر سعدی. ده ها ایمیلی که باید بفرستم. کار. زنده گی نامه آن سان سو چی. هیچ چیزی مرا از خیال دل فارغ نمی کند. 
چنان است که گویی دلم، با همه اولویت های کاری، همه مشغولیت ها و همه دغدغه های ذهنی ام، مسابقه میزند، و چنین به نظر می رسد که خواهد برد. 
بخیه ها را می درد. باز بخیه می کنم. نادیده می گیرمش، در میانه کار به من خنجر می زند. تصمیم میگیرم سلب صلاحیتش کنم از امور پسندیدن و ناپسندیدن مردم و مبنای قضاوت را عقل بگذارم. زنده گی کمرنگ می شود. بی خاصیت می شود.  با این هم راضیم، ولی باز، دل طغیان می کند و من، من که با تمام تمرکز، تیر در ترکش، در مسیر دشوار خود روان بودم، از اسب فرود می آیم تا همه گل های دشت را بو کنم. اسبم می رمد. و همه چیز را باید دوباره آغاز کرد. 

و هر بار به دل مجال می دهم، خودش را در مسیر سنگ باران می گذرد، و تکه، تکه، تکه می شود. 
باز هم، حیا نمی کند. 
باز من و کار بخیه زدن دل...