کنار هم نشسته بودیم و میان ما اندکی فاصله بود. دیگران هم بودند. فضای گفتگو خشک و سنگین بود ولی من در چشمان او بارقه ای از شیطنت کودکانه می دیدم. دلم میخواست دستم را از فراز فاصله میان ما دراز کنم و دستش را در دست بگیرم. آرام. ناگهانی. غیر مترقبه. همان لحظه بود که همه دیوارهایی که میان ما ایستاده بودند را، حس کردم. دیوار های آهنین ترس، غرور، نا همدلی، نا آشنایی، مصلحت، فرهنگ. دیوارهای همیشه حاضر نامرئی.
چیزی قلبم را پیچاند، بی رحمانه و محکم. دستم را آهسته مشت کردم. تو این را نمی بینی ولی حالا مدتیست که من با مشت های گره کرده زنده گی می کنم. مشت های گره کرده ی زیر پوست دستم. زیر آستینم. مشت های گره کرده پنهان.