۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

چند روز پیش

این را چند روز پیش نوشته بودم. بلاگر دیوانه شده بود. نمی گذاشت پستش کنم:

در بیرون باران می بارد. نشانه های رسیدن خزان به اینجاست. من شادم.
من شادم و برای لحظه ای تصور می کنم که بلاخره آن خانه چوبی کنار دریا از من است. که امروز صبح، وقتی هوا آفتابی بود از خانه بیرون زده ام به دیدار دوستم و خانواده اش در این نزدیکی ها شتافته ام. که همه روز گفته و خندیده ایم و من با کودکان شان بازی کرده ام و بعد عزم برگشتن نموده ام. که در میانه راه بوده ام که باران رسیده است. موتر را در گوشه ای متوقف کرده و زیر باران چرخیده ام. باد با موهایم بازی کرده است. من با باد. که وقتی خانه رسیده ام، سر تا پا، مرطوب بوده ام. که لباس خشک بر تن کرده ام، چای داغ با طعم لیمو آماده کرده ام، و در کنار کلکین، روی چوکی جنبانم، یکی از رمان های محبوبم در دست، خوابم برده است.
خزان، مرا خیالپرداز می کند. خزان،زن دیگری را در من بیدار می کند. زن گوشه گیر و آرامی که بهانه های خوشبختی اش کوچک و فراوان است.